خستم از هرچی رسیدن اگه پشتش سفری نیست
برکه امنو نمیخوام وقتی موج خطری نیست
این بیت شعر شاید در ظاهر ساده باشه، اما برای من شد یه قصه، یه زندگی، یه سفر...
یکسال و نیم از آخرین سفر خارجیم میگذشت و دلم لک زده بود برای ماجراجویی، اوایل اردیبهشت ماه بود و داشتم تو گوشیم پرسه میزدم که یهو نوتیفیکیشن گوشیم یه پیام رو نشون داد که بلافاصله بازش کردم و با دیدنش قلبم از شدت هیجان شروع کرد به تپیدن، همون نصف شب به فرستنده، پیامی دادم با این مضمون که:" مهدی جان آیا صخره های جینگی برای منی که ترس از ارتفاع دارم قابل پیمایش هست؟ میتونم از پسش بربیام؟ " و چند دقیقه بعد، مهدی جواب داد که:" بله میتونی و منم کمکت میکنم" و این شد جرقه شروع سفر به ماداگاسکار.
هر چند خیالم راحت نشده بود اما از اونجایی که چالش رو دوست دارم میخواستم خودم رو با این سفر به چالش بکشم و بنابراین اولین نفر از گروهی شدم که قرار بود با مهدی پارسا به ماداگاسکار سفر کنه.
بیش از یکماه تا شروع تور ماداگاسکار مونده بود و من به شدت هیجان زده بودم، کارهایی که باید قبل از ماداگاسکار انجام می شد رو با مهدی پارسا چک میکردیم، یکی از اونا زدن واکسن تب زرد بود که من چون قبلا زده بودم دیگه نیاز نبود براش کاری انجام بدم، اما برای واکسن فقط باید انستیتو پاستور تهران برید و از اونجا برای واکسن اقدام کنید که فکر کنم از شما بلیط و ویزا رو بخوان. یکی دیگه از موارد هم قرص مالاریا بود که من برای سفر قبلیم به آفریقا اصلا تهیه و استفاده نکرده بودم ولی اینبار قرار شد ریسک نکنم و استفاده کنم که زحمت تهیه ش رو لیدر کشید و از تهران برام تهیه کرد، چون فقط میتونید از پایتخت تهیه کنید. این قرص رو قبل از سفر به یکسری از کشورها از جمله ماداگاسکار باید مصرف کنید، طریقه مصرف هم بر اساس نوع قرص متفاوت هست که خودشون راهنمایی میکنن. اینم اضافه کنم که ماداگاسکار جزو مناطق پرخطر از نظر مالاریا نیست ولی خب پیشگیری بهتر از درمان است.
ویزای ماداگاسکار فرودگاهی هست و نیاز به اقدام خاصی نیست، بلیط های پرواز هم توسط لیدر خریداری شد که پروازهای رفت و برگشت به ماداگاسکار با هواپیمایی امارات حدود 110میلیون تومان شد. هر چه به روز سفر نزدیکتر میشدیم هیجان من بیشتر میشد، نمیدونم چرا انقدر برای این سفر استرس و هیجان داشتم. سفر ما قرار بود 10 تا 24 خرداد باشه و منم مرخصیم رو فیکس کردم و پرواز رفت به تهران رو گرفتم.
لیدر گفته بود سفر ماداگاسکار یکی از سخت ترین سفرهاست، به لحاظ اینکه جاده های اونجا درب و داغونه و مسافت های طولانی رو باید با این جاده ها طی کنیم، برای همین باید سبک سفر میکردیم، بارم رو بستم و آماده شدم برای ماجراجویی در یه جزیره دورافتاده از قاره آفریقا...
خیلیا میپرسیدن حالا چرا ماداگاسکار؟ و دوباره همون سوال های تکراری قبل از سفر به کنیا!!! درسته شاید مقصدی نباشه که خیلی وایرال شده باشه و همه اون رو بشناسن، اما من عاشق آفریقام و تا جایی که بتونم دوست دارم نقطه نقطه ش رو برم و ببینم، برای کسانی که سبک سفری شبیه من دارن شاید این سوالات مسخره بیاد ولی خب ناچارا باید باهاش روبرو بشی، هر چند نمیتونی اونطور که باید طرف مقابلت روقانع کنی چون باید اون علاقه و اون احساس رو داشته باشه تا تو رو درک کنه.
من شاید بجای هزینه ای که برای ماداگاسکار قرار بود بکنم میتونستم یه اروپا گردی حسابی داشته باشم اما ترجیحم آفریقا و ماداگاسکار بود، چون قاره مورد علاقمه.
خب این حرفا رو بیخیال و بریم سر اصل مطلب و شروع سفر، راستی برای ارز مسافرتی هم میتونید اقدام کنید و با مبلغ کمتری نسبت به بازار، 500 دلار از طریق اپلیکشین "بله" خریداری کنید. عوارض خروج از کشور هم یادتون نره قبل از سفر پرداخت کنید. فقط یچیزی رو متوجه نشدم با اینکه من و همسفرام سفر اولمون در سال 404 بود اما برای هر کدوم نرخ عوارض متفاوت بود، از 520 تا 650 متغیر بود که دلیلش رو نمیدونستیم!
با یک پرواز یکساعت و نیمه به پایتخت رسیدم،چند ساعتی را مهمان یکی از دوستان بودم و شب، دوستم من رو به فرودگاه امام رسوند و منتظر همسفرها موندم، یکی یکی همسفرها دور هم جمع شدیم و کمی با هم آشنا شدیم و کارهای مقدماتی رو انجام دادیم و منتظر پرواز موندیم، تو این فاصله مهدی پارسا برای ما از ماداگاسکار و برنامه سفر گفت. پرواز راس ساعت حرکت کرد و ما رفتیم برای یه سفر عالی. یکساعت و نیم از تهران تا دبی طول کشید و با یک توقف کوتاه در فرودگاه دبی رفتیم برای پرواز دوم که دبی به ماداگاسکار بود و یک توقف دوساعته در جزیره سیشل داشت.

از دبی به سیشل حدود 5ساعت و نیم و از سیشل به ماداگاسکار حدود 2 ساعت و نیم پرواز بود. دیگه خودتون حساب کتاب کنید که ما چقدر تو راه بودیم تا رسیدن به مقصد، از ساعت 4 صبح که از تهران پریدیم تا حدود 17:20 به وقت ماداگاسکار که رسیدیم. اختلاف ساعت با ایران در ماداگاسکار، 30 دقیقه هست. جزیره سیشل از بالا خیلی زیبا بود، ولی خب متاسفانه ما فقط از توی هواپیما تونستیم اون رو ببینیم، با اینکه ویزا نمیخواست اما اجازه خروج از هواپیما رو هم نداشتیم. جالب بود تو این تایمی که منتظر بودیم مسافرهای ماداگاسکار از سیشل سوار شن، کارگران خدماتی، هواپیما رو تمیز کردن و بالش و پتوهای استفاده شده رو هم تعویض کردند.




روز اول
به پایتخت ماداگاسکار رسیدیم، به اسم "آنتاناناریوو" بله میدونم اسمش خیلی سخته تا جایی که خلبان هم نمیتونست درست تلفظش کنه برای همین بیشتر مخففش رو به کار میبرن به نام "تانا". ویزا رو در همون فرودگاه با 10 دلار(یا 10 یورو) گرفتیم و مهر ورود به ماداگاسکار در پاسپورت هامون زده شد و وارد خاک این کشور شدیم.

لیدر از قبل یک ون گرفته بود که با اون راهی هتل شب اول اقامت در پایتخت شدیم، غروب بود که رسیدیم به هتل و اتاق ها رو تحویل گرفتیم و آماده شدیم برای شام بریم بیرون. اما قبلش باید پول چینج میکردیم.واحد پول ماداگاسکار، آریاری هست و هر 100 دلار 43000 آریاری بود(هر 100 یورو 47000 آریاری) با یه حساب سرانگشتی هر یک آریاری چیزی حدود 20 تومان ایران بود. هم میتونستید یورو چینج کنید هم دلار.



هوا سرد بود، بر خلاف تفکر بقیه که نظرشون راجع به آفریقا یجای گرم و بی آب و علفه.ماداگاسکار از نظر آب و هوایی فصل کم بارش و پربارش داره و دما تقریبا همیشه ثابت هست و معمولا از 30 درجه بالاتر نمیره، ما تو فصل کم بارش رفتیم که هوا باز هم خنک تر هست و یجورایی فصل پاییزشون بود. لباس گرم پوشیدیم و رفتیم رستوران، با اینکه اوایل شب بود اما خیابان ها بسیار خلوت و سوت و کور بود. رستورانی که رفتیم در یکی از قدیمی ترین ایستگاههای قطار پایتخت واقع شده بود، ایستگاهی که در حال حاضر غیرفعال بود.

شام من ماهی بود که بسیار خوشمزه و تازه بود، لازمه بگم که ماداگاسکار به میگوهاش و غذاهای دریاییش معروفه و برای منی که جنوبی هستم، یعنی بهشت.

زبان مردم ماداگاسکار، یا فرانسوی هست و یا مالاگاسی، از شانس خوب ما یکی از همسفرها فرانسوی میدونست که ما هم حسابی برای ترجمه به زحمت مینداختیمش چون اینجا زیاد انگلیسی نمیدونستن، هزینه شام من 48000 آریاری (حدود یک میلیون تومان) شد که لازمه بگم هزینه ها در ماداگاسکار شاید بالاتر از تصوراتتون باشه، البته که مکان و موقعیت هم در افزایش و یا کاهش هزینه ها بی تاثیر نیست.
روز دوم
بعد از شام برگشتیم هتل و استراحت کردیم، فردا قرار بود راهی جاده ها بشیم. صبح بعد از صرف صبحانه رفتیم برای تهیه سیمکارت، که نرخ سیمکارت با اینترنتش رو براتون میزارم. خیابون ها شلوغ و پر از رنگ و موسیقی بود، امروز 65مین سالگرد استقلالشون بود و براش جشن گرفته بودن و قرار بود رییس جمهورشون هم بیاد و براشون سخنرانی کنه.




گروههای مختلف مردم با لباس های رنگارنگ که هر گروه لباس مخصوص خودش رو پوشیده بود جلب توجه میکرد. مردم شاد و آراسته در میدان اصلی شهر جمع شده بودند. ما سیمکارت رو تهیه کردیم و کمی بین مردم گشتیم و باهاشون عکس یادگاری گرفتیم و راهی هتل شدیم که بارمون رو جمع کنیم و ماجراجویی رو شروع.

سوار ون شدیم و دل رو سپردیم به جاده، پایتخت ماداگاسکار هم مثل سایر جاهای آفریقا پر از رنگ بود و پر از تضاد، که به نظرم همین تضادهاست که آفریقا رو زیبا کرده، فقر در برابر ثروت، زییایی در برابر زشتی...

شاید این تصاویر برای من تازگی نداشتن چون قبلا در کنیا و اوگاندا باهاشون مواجه شده بودم اما چیزی از جذابیتش کم نمیکرد و اونجا بود که فهمیدم چقدر دلتنگ آفریقا و خاک سرخ رنگ و مردم سیاه پوستش بودم، چهره های مردم مالاگاسی شاید شباهت زیادی با بقیه آفریقا نداشته باشه، چهره ها ترکیبی از آسیای شرقی و آفریقاست، چشمهای بادامی، گونه های برجسته و موی صاف رو از آسیا و رنگ قهوه ای و سیاه رو از آفریقا به ارث برده بودند.
شاید خارج از حوصله باشه که راجع به تاریخچه جزیره ماداگاسکار اینجا جزییات رو بگم، بنابراین میذارم به عهده خودتون که اگر مایل بودید راجع بهش بخونید. تو مسیر، مزارع زیادی میدیدیم که اکثرا شالیزار بودند و قوت غالبشون اینطور که مشخص بود برنج بود. معماری خونه ها شبیه اروپای شرقی بود و اگر مردم رنگین پوست رو نمیدیدی زیاد حس آفریقا بهت دست نمیداد.
در کل 10 درصد از راههای ماداگاسکار آسفالته هست که ای کاش همین هم نبود، چون انقدر خراب و فرسوده شده که یک مسیر 100 کیلومتری رو باید ساعتها طی کنی.نمیشه گفت کشور فقیری هست، ولی خب قطعا فساد زیادی در راس کشور وجود داره که وضعیت مردم و کشور به این روز افتاده و شکاف عمیقی بین قشر مرفه و فقیر وجود داره.
تو مسیر، هر چند ساعت در یکی از شهرها یا روستاها توقف میکردیم و گشتی بین مردم و بازارهاشون میزدیم، دیدن بازارهای محلی همیشه برام جذاب بوده، مردمی که بساطشون رو هر چند ساده و محقر پهن کرده بودن. در نگاه اول شاید سایز پیاز و سیب زمینی ها برام جالب بود، اینکه سه چهارتا دونه پیاز کوچیک رو در دسته های جدا جدا میفروختن و یا زغال هایی که در ظرفهای مخصوصی برای پخت چیده شده بود و چیزی که برام جالب بود اینکه تو اکثر بازارهاشون مردان مشغول بازی فوتبال دستی و بیلیارد بودن!







لازمه بگم که پخت غذا بر روی اجاق های زغالی انجام میشه و مردم اکثرا برای راحتی و صرفه جویی در هزینه ها غذاهای آماده شده رو خریداری و مصرف میکنن. قرار شد ناهار رو در یکی از رستوران های بین راه صرف کنیم، من میگو سفارش دادم که بسیار خوشمزه بود و هزینه آن هم 25000 آریاری(معادل 500هزار تومان) بود. قیمت ها رو میذارم که مقایسه کنید.

بعد از ناهار به یکی از کارگاههای ساخت ظرف و ظروف و وسایل تزیینی از آلومینیوم سری زدیم که در نوع خودش جالب بود. اینجا وسایل اسقاطی خودروها رو از سایر کشورها تحویل میگیرن و با ذوب کردن فلزات اونها، ظروف و یا وسایل تزیینی به شیوه ای کاملا دستی و سنتی درست میکنن. بعد از دیدن مراحل کار و کمی خرید دوباره راهی شدیم تا مسیر رو برای شهر بعدی ادامه بدیم.








شب شده بود که به مقصد رسیدیم، هتل و اتاقمون رو تحویل گرفتیم و قرار شد برای شام تو هتل دور هم جمع بشیم، بعد از شام با چندتا از همسفرهای تور آفریقا کمی اطراف هتل پیاده روی کردیم. شهر سوت و کور بود و ما هم زیاد بیرون نموندیم و برگشتیم. راجع به امنیت بگم، اینکه خب در کشورهای فقیر معمولا امنیت پایین هست و باید مواظب وسایلت باشی ولی من به شخصه در طول سفر هیچ احساس ناامنی نکردم و به نظرم همه چیز در حد عادی بود.

روز سوم
صبح زود قرار بود از هتل بزنیم بیرون، بعد از صبحانه دوباره راهی شدیم، امروز قرار بود از یک محل دیدن کنیم که چندین قسمت داشت، یکی از بخش های اون از وسایل دورریختنی اکسسوری های تزیینی درست میکردن و در قالب یک ورکشاپ مراحلش رو برامون توضیح دادن.


در بخشی دیگر از شاخ گاو وسایل تزیینی و کاربردی درست میکردن و همینطور از کارگاهی که مختص سنگهای زینتی بود بازدید کردیم. بعد از دیدن کارگاهها، کمی هم خرید کردیم و دوباره راهی شدیم.تو مسیر شهر بعدی مثل روز قبل دوباره از روستاها و شهرهای مختلف عبور میکردیم و هر از گاهی توقفی هم داشتیم و از نزدیک با مردم معاشرت میکردیم و از خوراکی ها و میوه هاشون تست میکردیم که خیلی خوشمزه بودن.









تا شب قرار بود تو راه باشیم برای اینکه برسیم به مقصد.توی مسیر هم هر چندساعت یبار برای استراحت پیاده میشدیم و بین مردم میرفتیم. از شهر میاندوریوازو قرار بود سفر رودخانه ای رو شروع کنیم و طی سه روز راهمون رو بر روی رود سیریبینا ادامه بدیم، برای عبور از رودخانه باید مجوز میگرفتیم که با رفتن به اداره پلیس شهر و کمی سوال و جواب این مجوز به لیدر داده شد. شهر در تاریکی فرو رفته بود ولی پرجنب و جوش و شلوغ و پر از بچه بود.تعداد بچه ها انقدر زیاده که گاهی واقعا اذیت کننده میشه، بچه هایی که خودشون رو بهت میچسبونن و درخواست پول و یا غذا دارند.





بعد از اینکه مجوز گرفتیم پیاده راهی هتل شدیم،سر راه از دکه سمبوسه فروشی سمبوسه های خوشمزه با سس بسیار تند امتحان کردیم، یکی از تندترین فلفل ها رو دارند و منم عاشق فلفل تند.


به هتل رسیدیم و اتاق ها رو تحویل گرفتیم و رفتیم رستوران هتل برای شام، بعد از شام چون خسته بودیم به استراحت پرداختیم تا صبح انرژی داشته باشیم.
روز چهارم
صبح بعد از صرف صبحانه دوباره راهی شدیم، مسیر زیادی نداشتیم تا رودخانه، از جاده های خاکی عبور کردیم تا به دهکده ای رسیدیم که از اونجا سفر رودخانه ای ما شروع میشد. بار و بندیل رو به وانت منتقل کردیم و رفتیم ساحل رودخانه، تو مسیر کوتاهی که داشتیم بچه ها از پشت وانت آویزون میشدن و درخواست پول و غذا میکردن.




به قایق رسیدیم، وسایل ها جابجا شد و منتظر بقیه گروه موندیم،قایق در دو طبقه بود که از چوب ساخته شده بود و چندین نفر هم آشپز و قایق ران داشت. دیگه ظهر شده بود که حرکت کردیم، ناهار رو از قبل آماده کرده بودند و روی کشتی سرو شد. یه نوع سالاد که با ماهی درست شده بود و کوفته های گوشتی و برنج و سبزیجات، ناهار ما رو تشکیل میدادند.




قایق، آشپزخانه کوچکی داشت که این چند روز تمامی غذاها همین جا آماده میشد. در مسیر رودخانه هر جا ده یا روستایی بود بچه ها میومدن لب آب و برای ما دست تکون میدادن، زن ها لباسها رو تو آب رودخانه میشستن و مردم همونجا حمام میکردن، صحنه هایی از زندگی عادی مردم که برای ما تکراری نمیشد. خیلی از روستاها راه زمینی نداشتن و اهالی با قایق جابجا میشدن.


تا عصر به گفت و گو و استراحت گذشت و سپس به جایی رسیدیم که قرار بود شب را کمپ کنیم و چادر بر پا کنیم. اینجا یکی دو نمونه لمور که از حیوانات مختص ماداگاسکار هستند هم داشت که با موز دادن بهشون و عکس گرفتن باهاشون سرگرم شدیم.لمورها گونه های عجیب و بامزه ای از میمون ها هستن که بیش از 60 نمونه دارند و همه آنها اندمیک ماداگاسکار هستن.

کمی اطراف پیاده روی کردیم و آبشار و حوضچه هایی که درست شده بود رو دیدیم که بسیار زیبا بودند، تعدادی از همسفرها هم تنی به آب زدند و نزدیکای غروب به محل کمپ برگشتیم. آتشی بر پا کردیم و شب رو به گفتگو و شادی با بومی ها سپری کردیم، شام خوشمزه ای که کارکنان تدارک دیده بودن خوردیم و دوباره به شب نشینی دور آتش ادامه دادیم. آسمان پرستاره انقدر شفاف بود که نمیشد ازش چشم برداشت، مهتاب همه جا رو روشن کرده بود و صدای پرنده ها و جیرجیرکها از هر طرف به گوش می رسید.







کمی زیر آسمان پرستاره دراز کشیدیم و با یک موسیقی آرام محو زیبایی ها شدیم، شب از نیمه گذشته بود که به چادرهایمان رفتیم و خوابی لذت بخش را تجربه کردیم. صبح قبل از طلوع بیدار شدم، خنکی هوا و سکوت طبیعت جادو میکرد.

روز پنجم
کمی پیاده روی کردیم و برگشتیم به قایق برای صبحانه، بعد از صبحانه دوباره لنگرها کشیده شد و قایق به راه افتاد، مناظر اطراف رود واقعا زیبا و خیره کننده بود، هر از گاهی کروکودیلی که برای استراحت لب رود آفتاب میگرفت را میدیدی و یا پرنده های زیبایی که دنبال غذا بودند.


اولین درخت بائوباب رو هم کنار رود دیدیم، برای من اسم بائوباب برابر هست با داستان شازده کوچولو، شاید چون اولین بار اسم این درخت رو از اونجا شنیده بودم. درختانی غول آسا و بسیار عجیب.

شالیزارهای کنار رودخانه و مردم بومی تصاویری بودند که مرتب میدیدیم و لذت میبردیم. قایق کنار یکی از روستاها پهلو گرفت و ما دوباره رفتیم که بین مردم بومی وقت بگذرانیم و از بازارهای محلی آنها دیدن کنیم. خیار و گوجه و پیاز گرفتیم که سالاد شیرازی برای ناهار درست کنیم.بچه ها به محض ورودتون به روستاها سعی دارن دستتون رو بگیرن تا احساسات شما رو تحریک کنن و شما بهشون چیزی بدید، برام جالب بود اکثر بچه ها یا توپ میخواستن یا چیزی برای نوشتن!




سرآشپز هم میگوهای بسیار درشتی که برای ناهار از ماهیگیران محلی گرفته بود برای ما درست کرده بود به همراه پاستایی که با ماهی درست شده بود، به این ترکیب سالاد شیرازی هم اضافه شد و نوش جان کردیم.



کمی استراحت کردیم و از فضا لذت بردیم و دوباره نزدیکای غروب کنار یک روستا توقف کردیم، اینجا پر از درخت بائوباب بود و میوه های اون رو دست مردم میدیدم. با پیرترین فرد روستا آشنا شدیم و از خونه هاشون دیدن کردیم. بچه های ماداگاسکار ما رو "وزا یا وزو" صدا میکردند که معنی غریبه میده و برخلاف شرق آفریقا به رنگ پوست ربطی نداره، چون اونجا ما رو موزونگو یعنی سفیدپوست صدا می زدند.


آشپزخونه یکی از خونه های روستا



بعد از گشتی در روستا دوباره به قایق برگشتیم و راهی محل کمپ شب دوم شدیم، جزیره کوچکی که خالی از سکنه بود و مناظر اطراف اون پوشیده از درخت بائوباب و شالیزار بود. داشت غروب میشد و ما هم محو زیبایی خورشید که هر لحظه به رنگی در می آمد و خودنمایی میکرد. در سکوتی دلنشین به تماشای غروب نشستیم. کارکنان قایق هم در حال تدارک شام و برپایی چادرها بودند. بعد از غروب دور آتش جمع شدیم، دو شبی که در کمپ بودیم به نظرم از خاطره انگیزترین شبهای سفر بودند و برای من خیلی جذاب بود.

برای شام به قایق برگشتیم که با بوی کز دادن مو مواجه شدیم، کل قایق رو بو برداشته بود، سری به آشپزخانه زدیم دیدیم یه جونور رو گرفتن رو آتیش و موهاش رو میسوزونن، ازشون جریان رو پرسیدیم گفتن برای شام دارن تدارک میبینن، یه نوع خوکچه هندی بود.

شام حاضر شد، ماهی و برنج و همون خوکچه هندی که البته من ازش تست نکردم ولی دوستانی که امتحان کردند گفتن مزه سیرابی میده. بعد از شام و دسر که یه نوع آناناس پخته شده بود برگشتیم به جزیره و دور آتش با دوستان شب رو سپری کردیم.



انعکاس نور ماه بر روی رود انقدر زیبا بود که آدم از دیدنش سیر نمیشد، همینطور سوسوی ستاره ها که با چشمک زدن داشتن ما رو اغوا میکردن. بدین ترتیب دومین شب کمپ به پایان رسید.

روز ششم
صبح طبق معمول قبل از طلوع بیدار شدم و به تماشای طلوع نشستم، طلوعی بسیار زیبا و سحرانگیز که از ترکیب مه و رود و کانو(نوعی قایق) و ... تشکیل شده بود. همه چیز بی نهایت زیبا بود و چشم از دیدنش سیر نمیشد.



به قایق برگشتیم برای صبحانه و حرکت، روز آخر بود و امروز باید از کارکنان قایق خداحافظی میکردیم. قرار بود لیدر برامون املت درست کنه.اینجا بگم که احتمالا چای رو از آب رودخونه درست میکردن چون همیشه ته فنجان ها پر از گل و لای بود و کمی از آب رودخانه پررنگتر. بهرحال اومده بودیم آفریقا و این چیزا عادی به شمار میاد، چای و قهوه هایی که خورده بودیم واقعا بدمزه بودن ولی در عوض غذاها بسیار خوشمزه بود، چه روی قایق چه سایر جاها.



دیگه داشت ظهر میشد و ناهار آخر هم برای ما درست کرده بودند که یه نوع ماهی با سس گوجه و سبزیجات بود و سالاد، بعد از صرف ناهار به جایی رسیدیم که باید قایق رو ترک میکردیم، یه عکس یادگاری با کارکنان قایق انداختیم و ازشون خداحافظی کردیم.





ماشین هایی که قرار بود سه روز آینده در اختیارمون باشه رو تحویل گرفتیم و هر سه نفر سوار یک ماشین آفرود شدیم و دل رو سپردیم به جاده های چالشی ماداگاسکار.پوشش گیاهی که اکثرا میدیدم درختان کنار(سدر) بودند که تو جنوب زیاد ازشون داریم و درختان زیبای بائوباب.

یه جا برای استراحت توقف کوتاهی داشتیم که با صحنه ای ناراحت کننده مواجه شدیم، بچه ها رو جمع کرده بودند و مقداری تنقلات هم برای فروش گذاشته بودن که توریست ها از تنقلات بخرند و به بچه ها بدن، حس بدی برای من داشت، یکی دو نفر هم با ترکه بالای سر بچه ها وایساده بودند و اگر بچه ای دست درازی میکرد با ترکه میزدن سر دستشون، واقعیتش اینه قبل از سفر دوست داشتم کمی تنقلات و یا نوشت افزار برای بچه ها ببرم اما لحظه آخر پشیمون شدم و الان خوشحال بودم از اینکه این کار رو نکرده بودم چون برای من واقعا حس بدی داشت دیدن چنین صحنه هایی.

به راهمون ادامه دادیم و از جاده های پر فراز و نشیب عبور کردیم تا رسیدیم به یک رود که باید ماشین ها رو از طریق لندیگراف به اون طرف انتقال میدادند.بعد از جابجایی و طی مسیر رسیدیم به هتلی که قرار بود دوشب مهمونش باشیم.خسته از راه و کثیف از زندگی در قایق بدون حمام، خیلی خوشحال بودیم که قراره دو شب پشت هم رو تو هتل باشیم.

اتاق ها رو تحویل گرفتیم و شام رو سفارش دادیم. من ماهی سفارش دادم که بسیار خوشمزه بود. بعد از شام هم دوباره با همسفرها دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم. فردا روزی بود که از اول سفر ازش ترسیده بودم، بله صخره های جینگی.
